روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت:
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت:
مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت تکان میداد و بر زمین میریخت. صاحب باغ آمد و ...
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت
صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: ماشین من خراب شده
آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟
یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآن را می خواند.
جوانی می خواست ازدواج کند به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند …
جوانی ساده که ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد.
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم یک پادشاهی بود که یک پسری داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده یا هجده سالگی رسید.
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت: ” یک فنجان قهوه برای من بیاورید.”
تعداد صفحات : 3