loading...
سایت تفریحی و سرگرمی نظرآقا - nazaragha.ir
Nazaragha بازدید : 343 10 سال پیش نظرات (0)

 

يه روزي يكي پياده از شهر به ده مي رفت
ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه اي رو كه زنش براي تو راهي براش گزاشته بود رو بيرون اورد تا بخوره
هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود كه سواري از دور پيدا شد
مرد طبق عادت همه مردم بفرمايي زد و از قضا سوار ايستاد و گفت:رد احسان گناهه


از اسب پياده شد و به اين طرف و اون طرف نگاه كرد و چون جايي رو براي بستن اسبش پيدا نكرد پرسيد
افسار اسبم رو كجا بكوبم
طرفم كه از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت :ميخشو بكوب سر زبون من


مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1136
  • کل نظرات : 20
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 225
  • باردید دیروز : 31
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 378
  • بازدید ماه : 889
  • بازدید سال : 4,711
  • بازدید کلی : 1,380,811